« ... | حاضر غایب » |
بدنش مثل بید میلرزید. رفتم جلو داشت ذکر میگفت. گفتم: الان مُسکّنی که بهت زدم، آرومت میکنه. با چشمای نیمه بازش نگاهم کرد.
این بار سوم بود که تا کنار تختش می آومدم؛ اما زبونم قفل میکرد. انگار خودش فهمید و وقتی خواستم برم، گفت: «انگار خواهر چیزی میخواید بگید؟»
یه کم نگاهش کردم و گفتم: «چرا؟»
نمی دونم منظورم رو فهمید یا نه، پرسید: «متوجه نمیشم،چرا چی؟»
با یه مکثی گفتم: «چرا رفتی ازش دفاع کردی؟ اون که شبیه شماها نبود؟ شاید هر روز تو دلش به امثال شماها فحش هم داده باشه؟ میتونستی همون بالای منبر بشینی و موعظه ات رو بکنی؟ یه دختر فراری ارزش این رو داشت این جوری آش و لاش بیافتی گوشه بیمارستان؟ وقتی خانواده اش به فکرش نیستند، تو چرا بهت بر میخوره که حالا یه جوونی مزاحمش بشه یا نه؟» به خودم که اومدم دیدم خیلی پرچونگی کردم.
حالش انگاری بهتر شده بود. نفس عمیقی کشید و گفت:«شما خودت چرا اینجایی؟»
همونجوری که داشتم با درجه سِرُمش ور میرفتم، شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: «من پرستاری رو دوست دارم. یه جورایی پیش خودم فکر میکنم دارم با خدا معامله میکنم.»
سرفۀ سختی کرد و گفت: «حتی اگه مریضت بهت فحش بده؟»
سر تکون دادم که آره شاید تو اون حال نفهمه…. تازه فهمیدم منظورش چی بود.
نگاهش که کردم مسکن کار خودش رو کرده بود و پلکهاش سریده بودند روی هم.
فرم در حال بارگذاری ...